فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
منتظر نظرات شما دوستان گرانقدر هستم .