دستور فرمان ده لشکره |
||
تو خط مقدم، داشتم سنگر مى کندم. چند ماهى بود مرخصى نرفته بودم. ریش و میوم حسابى بلند شده بود. یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر، مى آیند طرفم. داخل سنگر. اولین بارى بود که حاج مهدى را از نزدیک مى دیدم. با خنده گفت «چند وقته نرفته اى مرخصى؟ لابد با این قیافه، توى خونه رات نمى دن.» بعد قیچى در آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتى تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزى گفت و رفت. بعد دل آذر گفت «وسایلتو جمع کن. باید برى مرخصى.» گفتم «آخه...» گفت «دستور فرمان ده لشکره.» |
بغض کرده بود |
||
او فرمان ده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالى با هم رفیق بودیم. همه ى بچه ها هم خبر داشتند، با این حال، وقتى قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر براى شناسایى بروند جلو، مرا هم با آن ها فرستاد; سیزده کیلومتر مسیر بود روى آب. دستورش قاطع بود. جاى چون و چرا باقى نمى گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم بهش افتاد. بغض کرده بود، از همان بغض هاى غریبش |
موقع برگشتن، هوا طوفانى شد |
||
شناسایى عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم براى توجیه منطقه، مى رفتم جلو. با چند نفر از فرمان ده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم. موقع برگشتن، هوا طوفانى شد، بارانى مى آمد که نگو. توى قایق پر از آب شده بود. با کلى مکافات موتورش را باز کردیم و پاروزنان برگشتیم. وقتى رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودیم. زین الدین آمد، ماجرا را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت «عیبى نداره. عوضش حالا مى دونین نیروهاتون، توى چه شرایطى باید عمل کنند.» |