بر هر دیوار که سر بکوبم آوار سُرنش دارم. دستان بی پناهم را به سوی هر آسمان که بلند کنم بیم آن دارم که ستاره های سوخته در گودی دستانم ذوب شوند و صدایم که هر کرانه بگسترم رودها و رودخانه ها بر جداره های طغیان می کوبند!
خستگی ام را فریاد می زنم آن گونه که حنجره ام از هرم فریاد می سوزد. گناهان همچون پیچکی عظیم بر ساقه نحیف پیکرم پیچیده اند و در فراخنای نفس؛ تنگی نفس گرفته ام.
در من احساسی است که هر روز تو را می طلبد و در تو مهری که هر روز مرا به ورطه عشق می کشاند.نفس سرکش؛ میل به خطا دارد و سودای گناه و شیطان رانده شده از بهشت بر این قسم است تا از هر سو که می تواند درآید و وسوسه کند و به خطا بکشاند. خطای بسیار کرده ام؛ زینهارت را در عمل نگرفتم، بر حدودت پانهادم و دست به گناه آلودم ... بیهوده نگاه می کنم و بیهوده تر دست می برم و در سکوت شاخه های یاس می چینم و خاک را می یابم که بوی رکود می دهد ... تو را می خواهم؛ تو را که به کلمه ای آسمان آفریدی تا کلماتم آسمانی کنی.
در این لیالی هستی بخش که گستره نور رحمتت جهان را در بر می گیرد؛ مرا در کشتی نجات بخش طاعت و محبتت جای ده و با ریسمان محبت خود مرا از حلقوم امواج نافرمانی ات نجات بخش که «فانّک تهدی من تشاء الی صراط مستقیم».
پلک های خستگی ام با وسوسه خواب بر هم می آید غافل از لحظه هایی که عظمتش را تنها و تنها تو می دانی و لحظه ها چون زلال قطره های آب از لابلای انگشتان وجودم از دست می رود و من می مانم و دستانی تهی!
همه ذرات من تو را زمزمه می کنند و تو به یقین زمزمه را می شنوی که هیچ زمزمه ای تو را از شنیدن زمزمه دیگر باز نمی دارد.
مرا دریاب تا سیمرغ وجودم به قاف آرزوهایش که تو باشی، برسد...