یه روز روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمیدونم کجا بود
تو فکه یا دوعیجی
تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه حاجیان
تو اون گلوله بارون
کنار هم نشستند
دستا توی دست هم
باهم جناق شکستند
با هم قرار گذاشتند
قدر هم و بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن
با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن ولیکن
اگز یه روز یکی شون
پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره
به پای این قرار داد
زندگیشو بذاره
سالها گذشت اما
بسجی های باهوش
نمیذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش
یه روز یکی از اون دو
یه مهر .به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مهر و گرفت و گفت :((یاد))
ادا مه دارد..............................