مصطفی مولوی از مسئولین وقت واحد اطلاعات لشگر 31 عاشورا و از همرزمان سردار شهید حمید باکری می گوید:
شناسایی در محور بمو راقرار شد من و حمید انجام بدهیم. غروب راه افتادیم .صخره ها زیاد بودند و حمید نمی توانست همراهی کندر؛به خاطر ترکش های تنش و ضعف جسمانی اش.به اولین جایی که برای استراحت رسیدیم به حمید گفتم : سنگر عراقیها کجاست و چطوری شبهامی ایند و نگهبانی میدهند در ارتفاعات ..<<حمید خندید و گفت , نه این طوری ها که تو می گویی نیست >> گفتم : فکر نکنم غیرازاین باشد , گفت : آنها عراقی نیستند. یا کوموله و دمکراتند و یا مخالف های دیگر.زرنگ هم هستند. فانوس ها راآویزان می کنند توی صخره ها که ما فکر کنیم سنگر هایشان است . گفتم: ما که آمده ایم این جاها چیزی ندیدم . گفت: حالا می رویم با لا می بینیم. رفتیم, نشانم داد . رفتیم استراحتگاه دوم به من گفت :<<تا حالا خودت رفته ای بمو ؟>> گفتم <<از این محور نه . ولی از آن پائین چرا.>> گفت <<منهمیشه آرزوم بوده اگر رفتم بالای بمو یک اذان آن بالا بگوبم>> گفتم:بعثی ها...... می شنوند که ! گفت اذان من را آنها نمی شنوند . رفتیم و رسیدیم به خط الراس با لای بمو.آن چیزهایی دیدنی را که باید می دیدم ,دیدیم. عقبه دشمن را , هم گفتم: <<مگر نمی خواستی اذان بگویی؟ بگو دیگر >> گفت ((گفتم )) گفتم:<<کی ؟ من که نشنیدم>>گفت با باند گو که نمی خواستم بگویم. توی دلم گفتم .!! خندیدم! خیلی خندیدم.......!