امیر بیان، علی علیهالسلام در خطبهای میفرمایند:«فانّ الجهاد بابٌ من ابواب الجنه فتحه الله لخاصّه اولیائه»
جهاد دری از درهای بهشت است که خدا این در را برای اولیاء ویژه خویش باز کرده است... دری که برای غیر اولیاء مسدود است و جز آنان کسی نمیتواند از این در وارد بهشت شود. دری نه برای اولیاء او... بل برای اولیاء خاصّه او!
دری نه برای آنان که جهاد را هشتم یا نهم باب بدانند بل بابی است مخصوص برای آنان که با مجاهده بتوانند از آن گذشتن، با ممارست، با تلاش، با تزکیه نفس...
دری برای آنان که یک ضرب قید تعلقات دنیوی را میزنند...
و اینگونه است که دگرگونه باید نگریست حدیث نبوی را!
آنجا که علی علیه السلام میفرماید رسول الله جمعی را به جهاد فرستادند و چون فاتح بازگشتند فرمود: «مرحبا بقوم قضواالجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر؟!»
چون پرسیدند و چیست آن جهاد بزرگتر؛ رسول الله فرمود « جهاد النفس »
دگرگونه بنگر حدیث عشق را!
می شناسم کسانی را که چون به میدان جهاد اصغر شتافتند؛ منزلها پیشتر جهاد اکبر کرده بودند و آنچنان قطع تعلقاتی نموده بودند که در اوان جوانی تو گویی هزاران منزل از پیران شب زنده دار و متهجّد پیش افتاده بودند و لاجرم به لقای یار رسیده بودند...
می شناسم کسانی را که با این چند کلمه خمینی عزیز که میفرمود: «چون که طی این مرحله با پای چوبین بلکه با مرغ سلیمان نیز نتوان کرد؛ این وادی، وادی مقدّسین است و این
مرحله، مرحله وارستگان. تا خلع نعلین حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاء عصای اعتماد و توجه به غیر از یمین نگردد؛ به وادی مقدس که جایگاه مخلصان و منزلگاه مقدسان است قدم نتوان گذاشت.» وارد منزلگاه مقدسان گشته و از جمله مخلصان شدند.
آنان هم فاتحان میادین جهاد اکبر شدند و هم قدم در وادی جهاد اصغر گذاشتند. و ابتدای کلام نمودم به حدیث عشق و جهاد اکبر تا بگویم آنکه این دفعه اذن دخولمان داده است از همینان بود که پیشتر از آنکه سردار میدان جهاد اصغر باشد؛ سردار میدان سخت جهاد اکبر بود... حاج حسین خرّازی... هم او که جعفر طیار انقلاب خمینی شد... دستی تقدیم یار نمود و یار بال و پری تقدیم اوی!
و با همان دست به شفاعت خواهد آمد در روز حشر بإذن الله؛ نشان به همان نشان که خودش وعده داد هر آنکه را راه شهیدان فی سبیل الله پوید و با همان بال و پر، طیران خواهد نمود در صحن و سرای جنت المأوی
حتی تصورش هم مشوش میکند دل را!
اینکه این نوبت؛ به او رسیده ایم و اینک اوست ایستاده پیش روی من و تو!
او؛ حاج حسین خرّازی؛ مسافر غریب هزار وادی سخت و طوفانی؛ جعفر طیار ِ انقلاب... او که هر چه کرد با دل شیدا کرد و هر آنچه یافت به دل عاشق یافت.
من و تو که ظاهری میبینیم و تنها کلمهای، عشق خمینی؛ سخت بتوانیم فهم این معنا اما راست است؛ آنان عاشقان صادقی بودند که عشق، از خویش غائبشان نموده بود و از هر آنچه به منیتشان مربوط و متعلق باشد؛ از خویش و آمالشان...
آنها به مشاوره عشق، عقلهاشان را از حجاب علم و کلمه و جمله و واژه رهانیده بودند و از اسرار باطنی بیخبر نبودند...
این تا ابتدای راهشان بود! ابتدای راهشان بود عشق!
« بر سین سریر ِ سر سپاه آمد عشق / بر کاف کلام کل؛ کلاه آمد عشق
بر میم ملوک ملک؛ ماه آمد عشق / با این همه یک قدم ز راه آمد عشق! »
بعد از فنا هیچ نماند... هیچ. و شدند محو در محو و عدم در عدم!
چه خوش است اینکه میگویند شهید آن است که به غمزه کبریایی کشته میشود!
چه رزق بزرگی است اینگونه مردن... بل زنده شدن!
« من شهید عشقم و پر خون کفن / خون بها اندر کفن میآیدم »
و چه تعبیر لطیف و زیبایی است اینکه خود فرمود شهیدش را «... و أنا دیته »
و اینک حاج حسین خرّازی؛ هم او که دیدن تصویر متبسّمش مرا بهیاد شعر معروف ملاهادی سبزواری میاندازد که گفت:
« نه به گردون حرکت بود نه در قطب سکون / گر نبودی به زمین خاک نشینانی چند» اینکه گفت خاک نشینانی چند!
حاج
حسین که مدتهاست افلاکی شده است و دیگر از خاک نشینان نیست؟
اشتباه نکن! حاج حسین بسیار بسیار پیشتر از آنکه شهد شهادت بنوشد و به لقاءالله برسد؛ از خاک کنده شده بود اما اگر بهقول سید مرتضی هر شهیدی کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه... پس به شماره شهدایی که فی سبیل الله خونشان کربلای ایران را گلگون نمود؛ حرم عشق داریم در این خاک مصفّا و چگونه میشود او را ارتباطی و آمدی و شدی با حرم عشقش نباشد؟!
و همین دلیل عنایت او به من و توست... من و تو خاک نشینان ِ محجوب و گم کرده راه! گمان نکنی او نیز چونان دیگر راه رفتگان؛ رفته است و رسیده است!
حاج حسین خرّازی را چه به سیر از عالم اطلاق به عالم تقید و وحدت به کثرت و بالعکس؟! حاج حسین خرّازی را چه به مجاهده به سالهای سال پرده نشینی و عبادات عجیب و طولانی؟! حاج حسین هم او که با همان یک دست، همه ارادت و محبتش را به ربّ العالمین اثبات نمود؛ از شدت خلوص و عبودیت؛ یکی از شاگردان پیر جمارانی بود که محبت ِ هم او؛ سبب گشت بیعصا و دو پای چوبین؛ طیران کند و از ساکنان إلی الابد جنت الماوی باشد در معیت جناب جعفر طیار...
اگر گفتم مسافر غریب هزار وادی سخت و طوفانی؛ در عالم محبت و عشق سیر کرده بود و گمگشتگیها سپری نموده بود تا دست یار به امدادش بیاید و کلام یار بنوازد جانش را به خطابی... حاج حسین هم روزی موسی وار درطلب آتشی وارد وادی مقدس شد و رسید! مگر نه اینکه « قد جاء ک النورفاقتبسه / ولا تعرّج علی السّواد؟ »
و برای او نوری که تابید واژگان قدسی پیر جمارانی بود که فرمود «... و جبلّتاً؛ متوجه به مسبّب الاسباب و فطرتاً متعلق به مبدأ المبادی گردد »
... این مرتبه؛ نوبت دیدار من و تو و حاج حسین خرّازی است و تلاقی دیدار ما با اربعین حسینی سلام
الله علیه... گاه نوشتن از او؛ از حاج حسین خرّازی عجیب بهیاد سقّای معرفت افتادم. بیآنکه هنوز یادم باشد تلاقی دیدار ما و اربعین حسینی را!
گمان نکنی فقط بهخاطر دستی بود که حاج حسین بهیاد دستهای عباس بن علی علیهالسلام؛ در کربلای دلدادگی ربّ العالمین تقدیم جانان نمود...
این بود اما همه اش نبود. اگر بگویم خودم هم نمیدانم همه اش چیست باور میکنی؟ باور کن. من هم فقط به اندازه جرعه ای در سحری که از حاج حسین مینوشت قلم خسته و مجروح و پریشانم؛ از دستهای ساقی عطش نوشیدم.
به چندین فراز از زندگی حاج حسین خرّازی میرسیدم که با یک دست از انجام خیلی کارها باز میماند و ناخودآگاه روضه عباس علیه السلام میخواند برایم...
که مگر نه اینکه بزرگترین و دردناکترین روضه عالم؛ همان است که خودش فرمود برایش بخوانند... « هر کس بخواهد از بلندی بر زمین سقوط کند؛ اول دستهایش را اهرم میکند اما چگونه فرود آمد از اسب بر زمین؛ یل نام آور کربلا؛ پسر مظلوم امّ البنین؛ وقتی که دستی در بدن نداشت؟»
مثل آن لحظه حاج حسین که نمیتوانست مجروحها را از زمین بلند کند و گریه میکرد. سقّای معرفت؛ لحظات واپسین بسیار عجیبی داشت... وقتی بر کرانههای علقمه با پیکری هزار زخم و چشمهایی خون گرفته و اعضائی تکّه تکّه گشته در هجوم بیامان سنگها و نیزهها و شمشیرها؛ فریاد أخا؛ أدرک آخاک سر میداد...
حاج حسین مظلومترین شهیدی بود که دانستم.
چه دارد این سردار که اینگونه آشفته میکند کلمات ِ جنون گرفتهام را؟
چه دارد این خندههای همیشه بر لبش که زمینگیر میکند خیال ناآرام و بیقرار مرا؟
چه دارد این قنوتهای با یک دست که یاد ابوالفضل العباس علیه السلام را چونان روضه ای سخت طاقتفرسا؛ برایمان میخواند؟
خوب نگاهش کن! او امشب برای من و تو نسخه ای است شفا بخش که نگاهش؛ کلامش؛ راهش؛ همه و همه داروست. مرهم است. مداواست بر این زخمهای کاری و هزار در هزارمان... خوب نگاهش کن؛ او « حاج حسین خرّازی » است...