مهدی روح من است
خاطره سردار محسن رضایی از شهید مهدی باکری که انشا الله اگر عمری باشه در دو سه پست براتون میزارم یا علی :
در سپاه حرف زیاد از مهدی می زدند. من یک چیزهایی از بچه های ارومیه شنیده بودم. در تهران شایعه کرده بودند«اینها با امام نیستند» بخصوص مهدی را می گفتند. متهمش می کردند که مشکلاتی دارد و افکارش درست نیست. آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط می شنیدم. بعد که تحقیق کردم دیدم انگیزه های محلی باعث این حرفها شده. که معمولاً تنگ نظری بود. این افراد نمی توانستند تفکیک کاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخودشان با مردم و جوانان برخوری دور از واقعیت بود. مثلاً نمی توانستند درک کنند که مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند که می توانند در دانشگاه با گروه ههای منحرف تماس داشته باشند و از آنها هم تأثیر نگیرند. مهدی اصلاً نظرش این بود که برود روی آنها تأثیر بگذارد، آن هم فقط بخاطر اعتماد به نفسی که به خودش و نظرش داشت، کما اینکه تأثیری هم روی عده ا ی گذاشت. برایش مسأله ای نبود که کسی مسأله دار است با او تماس بگیرد. احساس مسئولیت می کرد. پیش خودش احساس نیاز می کرد که حتماً آن طرف به او نیاز دارد که با او تماس گرفته. می رفت با برخورد منطقی خودش او را تحت تأثیر قرار می داد. دیگران نمی توانستند ظرفیت مهدی را درک کنند. لذا با خودشان مقایسه اش می کردند. آمیزه ای از حسادت و جهالت دست به دست هم می داد تا برای مهدی مشکل درست شود.
گاهی جو آنقدر مسموم می شد که حتی به نزدیکان او متوسل می شدند.
یادم هست می خواستم برای مهدی حکم فرماندهی برنم.
حکمش را هم آماده کرده بودم. و همه هم می دانستند. یکی از دوستان صمیمی خود مهدی بود. آمد گفت: «حرف پشت سر مهدی زیاد است. تو از آن چیزها اطلاع داری که می خواهی برایش حکم بزنی؟» گفتم: «بی خبر نیستم. خبر جدید چی داری؟»
یک چیزهایی گفت.
گفتم: «اینها را می دانم.»
گفت: «این چیزها را می دانی و می خواهی حکم بزنی؟»
گفتم: «بله! حتماً. چون می دانم مهدی را بی واسته شناختم و هیچ احتیاج به تأیید کسی ندارم. مطمئن باشید حتماً حکمش را می زنم، حتماً هم از او دفاع می کنم.»
من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم، ولی حکم مهدی را زدم و پای تمام حرفها هم ایستادم. بعد فهمیدم که اشتباه نکرده ام.
اولین باری که مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح المبین بود. یکی از فرمانده های تیپ آمده بود به من گزارش بدهم که دیدم یک نفر همراهش آمده، ساکت و با حجب و حیا. آن فرمانده گزارشش را می داد و من تمام توجه ام به غریبه بود. بعد که فرمانده گزارشش را داد. پرسیدم او کی هست. گفت «ایشان آقای باکری اند.»
گفتم: «کدام باکری؟»
گفت: «مهدی»
گفتم: «قبلاً کجا بودند؟»
گفت: «ارومیه»
یادم آمد او همان باکری است که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و از او گزارشهای زیادی به من رسانده بودند. همان مموقع هم در ذهنم هست که روی او به عنوان یک آدم فعال حساب می کردند. تا اینکه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم. یکی از کارهای اصلی ام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشکر و تیپ نداشتند. دو سه گردان یا محور داشتیم که عملیات ثامن الائمه را آنها انجام داده بودند. لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم. مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساس ترین جبهه ها را به تیم آنها سپردیم. تیم احمد و مهدی. که سربلند هم بیرون آمدند. ادامه دارد .........