و یدخلهم الجنة عرفها لهم
بهار می رفت تا ریشه های خود را در انجماد خاکهای خزان زده و زمستان دیده محکم کند. خزان،بازگشتی دوباره می خواست و رجعتی محال طلب می کرد.پاییز ممکن است در وزش نا بهنگام خود،چند شاخه بشکند،جامه چند گل بدرد و چند غنچه پرپر کند،اما او را با گلهای همیشه بهار،چه کار؟
باد نا بهنگام خزان ممکن است سروها را به تلاطم وادارد و به شاخه های نخل های تنومند تحرکی دیگر بخشد،اما شکستنشان را بی تردید نمی تواند.خزان همیشه این آرزوی محال را به گور می برد.سروها به کوری چشم پاییز سبز و زنده می مانند و نخل ها که ریشه در خاکی خدایی دارند، شاخه هایشان را به چشم خزان فرو می کنند.
اسلام،کفر را ده کلیومتر دیگر تا رانده بود.قدم های توان مند نور،مسافتی چنین طولانی ظلمت را دنبال کرده بود و تلالو سر انگشتانش را تاپشت پر چین پوشالی شب کشانده بود.
ده کلیومتر از راه تا مرقد حسین- سلام الله علیه- کوتاه شده بود. و دشمن در تکاپوی ضد حمله بود.آخرین رمقهایش را خرج تانک و توپ و خمپاره می کرد وآتش کینه اش را چونان که آخرین دشنام های محتضری ذلیل در زمین و هوا می پراکند.
دشمن را سرباز پس گرفتن زمینی بود که در گذشته نیز با چکمه های غضب بر آن ایستاده بود.ونه اینجا فقط که تا کربلا و تا قدس و تا همه جا ،هر جا که ظالمی تنفس می کند، حضورش،در جهان،حضوری و زیستنی نابه حق و غاصبانه است.
عزیزان ظلمت ستیز می رفتند تا جای پای نور را در زمین محکم کنند.
لودر ها و بولدوزرها سخت در کار کندن زمین بودند،تیشه ها و کلنگ ها با خاک در می افتادند، عرق می افشاندند و سنگرک هایی به فراخور توان خود می رویانند.
موتور سواران چونان پرندگان بر بالهای باد سیر میکردند و تخم محبت و گرمی می افشاندند.گلوله ها یکی پس از دیگری خود را بر خاک می کوبیدند و رعشه بر بدن زمین می افکندند.و صداهایی مهیب را بی تأمل و درنگ به دنبال خود می کشیدند.
اگر دست خدا مواضع فرود گلوله ها را جابجا نمی کرد و اگر یک هزارم این آتشی که ازآنسو باریدن گرفته بود عمل می توانست کرد،صورت خاک آلود زمین بی شک گل می انداخت.
اما تو گویی که فرشتگانی آمده اند تا گلوله ها را از فرود بر پیکر عزیزان مانع شوند و بی تأمل در خاکشان مدفون کنند.دلیران ظفر فرجام بر سنگر های ناتمام نشسته و در تدارک نمایش شمایی از جهنم برای پای بر لب گوران ظلمت خوی شدند.
هر دود و آتشی که از دوردستها به هوا بر می خواست،پرندگان تکبر را به آسمان گسیل می کرد و زلال اشک شادی را به دشت چشم ها می دواند.
چشممان به تانکهای دشمن که افتاد با خود گفتیم،مجال تأمل نیست،عزیزان بیدرنگ عقب خواهند نشست.قدری که گذشته دریافتیم که حضور این خیال،تنها در مجلس خامی دل ماست که بی آزمون عشق در دانشگاه جبهه حضور یافته ایم،الفبای ایثار نخوانده کتاب قطور جهاد را ورق می زنیم،منطق شهامت فاصله دارد و بسیار فاصله دارد با ذهن های ما.
ما هنوز نیاموخته ایم عاشورایی اندیشیدن را و حسینی فکر کردن را.نوجوانی برخاست،سیزده-چهارده ساله می نمود.خون عصمت در رگانش جاری بود،این را معنویت چشمهایش میگفت.پیدا بود که عزم میدان کرده است،عظمت نگاهش خواهی نخواهی نشان می داد این عزم جزم را.
نگاه نوجوانی دیگر بدنبال او برخاست.میان آنکه نشسته بود و آنکه ایستاده بود یک مژه پس و پیش نبود،مو نمی زدند ایندو باهم،در برادر بودنشان با هم،حرفی نبود و دردو قلو بودنشان نیز ولی چگونه اینقدر شبیه؟
چه استوار دلی داشته است آن مادر که ایندو را هم زمان روانه میدان کرده است.با خود گفتم یکی را اگر در خانه نگاه می داشتند،آن دیگری را هم در خانه داشتند که هر دو یکی بودند.چه دستی است دست عشق که لباس رزمی یکسان بر تن این دو نوجوان کرده است و هر دو را هم زمان راهی میدان.
آنکه نشسته بود از آنکه عزم رفتن داشت پرسید:
- کجا؟
برادر جواب داد:
- نذر کرده ام که ده تانک دشمن را روانه جهنم کنم.
جای سؤال بود هنوز برای آن برادر و همه که:
- نذر در ازاء چه؟
پاسخ یک کلام بود،صریح و قاطع:
- بهشت.
دیگری پرسید این سؤال راکه:
- این چگونه نذری است؟حاجت وقتی برآورده شد،نذر را ادا می کنند.تو که بهشت را ندیده ای هنوز!
پاسخ به همان محکمی وصراحت گذشته بود:
- دیدم بهشت را،هم زمان با هجوم تانکها.
من این آیه را یادم آمد که گریستم:((و یدخلهم الجنة عرفها لهم))
آنها را به بهشت میبرد،بهشتی که به آنها شناسانده است.
دیگران نمی دانم چه دیدند که گریه کردند
برگرفته از سایت سبکبالان