با سلام خدمت تمامی دوستان
وفات بی بی دو عالم کریمه اهل بیت حضرت معصومه را به تمامی شیعیان جهان تسلیت عرض می نمایم
جای همه شما خالی رفته بودیم پابوس حسین خرازی و احمد کاظمی انشاءالله عکس هاش رو هم میزارم تا ببینید
مطلب زیر بر گرفته از سایت اباالفضل است با هم بخوانیم :
اینجا قم است یا مدینه!
می دانستم فصل خوشبختی کنار کبوتران شهر طولانی نیست؛ آن گاه که درهوای آشنای مهربانی ات بال می زدند و از کرامت دستان تو آب و دانه
می ستاندند
آه بانوی مهربان! هفده طلوع شهر میهمان آفتاب معصومانه نگاه فاطمی ات بود.
هفده روز شهر درهوای رقیق رحمت و کرامتتان نفس کشید و جان گرفت.
هفده روز تمام کوچه ها و درخت ها در فوران محبت بی دریغ ـ زیر سایبان امن و آسمانی حضورش آسودند.
هفده روز سلام شهر را با لهجه فرشتگان پاسخ گفتی...
از جاده های طولانی غربت آمده بودی. مسیر عبورتان هنوز از رویش یاس های سپید معطر است.
به جستجوی نگاه مهربان برادر آمده بودید که دست تقدیر ستاره دنباله دار و روشن حضورتان را به آسمان دور افتاده و مجهول قم کشاند.
نمی دانم اینجا قم است یا مدینه! مدینه ای به پا کرده ای در قم.
بیت النور، ادامه ی بیت الاخزان یاس غریب علی است.
بانو! صدایم کن دلم را از ازدحام هیاهوی دلبستگی ها برهان.
دلا عاشقی را رعایت کن
زیاران عاشق حکایت کن
آی ای شهیدان ای رها گردیدگان از این دنیای مادی آن سوی هستی قصه چیست ...؟
ما را هم دریابید که جامانده ایم از قافله و به این دنیا فانی چسبیده ایم
یاد آن روزی که بسیجی می شدیم شمع شب های دوعیجی می شدیم
یاد آن روزی که در خمپاره ها جمع می کردیم ما پاره پاره ها
هر بسیحی اقتدا بر شمع کرد پاره های جان خود را جمع کرد
و اما ما ماندیم و ناز نازان . دلنوازان رفتند
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
امشب آسمان بر خود می بالد
چرا ؟ چون بهانه خلقت . رحمت خدا بر زمینیان . گوهر وجود هستی رحمت العالمین با به وجود جهان گذاشتند
میلاد با سعادت پیامبر رحمت حضرت محمد بن عبدالله و فرزند گرامی اش حضرت امام صادق بر تمامی مسلمانان جهان مبارک و فرخنده باد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
آغاز امامت امام عصر؛ امام مستضعفین , حظرت بقیة الله بر تمام حقجویان جهان به خصوص شیعیان مبارکباد.
بیایید از امروز به امام عصر (عج) یک قدم نزدیکتر شویم .
در کدامین روزگار انسان بر اثر آشنا شدن با نور خدا ؛ تیرگی ها و تاریکی ها و زورگویی ها و تزویر ها را کنار نهاده و به حکومت عادلانه الهی که جهانی خواهد بود می رسد؟ در چه زمانی؟.....در چه زمانی؟
آیا این ها همه , جز در حکومت حضرت بقیة الله (عج) مبیسر است؟ پس چرا شکوه آن زمان را احساس نمی کنیم ؟ و چرا از تیرگی های این زمان شِکوه نمی نماییم؟
چرا از وضع جهان در آینده آگاهی نداریم؟ و چرا به وظایف دوران غیبت عمل نمی نماییم؟؟
پاسخ این سوالات این است که ما با عصر غیبت و تاریکی و ظلم و ستم در آن گره خورده ایم , به حدی که مجذوب ظلم و ظلمت گشته و به آن خو گرفته و معتاد شده ایم !! و اعتیاد یک قدرت بسیار قوی برای کشاندن انسان ها به طور ناخودآگاه به سوی خوبی ها و یا بدی هاست !!!
اعتیاد و خو گرفتن انسان به هر چیزی همچون فطرت و طبیعت او , آدمی را به سوی آن می کشاند به طوری که گویی اراده و اختیار را از انسان در مقابل آن و عمل کردن برخلاف آن گرفته است ! این قدرت را خداوند در اعتیاد قرار داده است تا آدمی با خو گرفتن به خوبی ها بدون زحمت و ناخود آگاه به سوی آن هل جذب شود و از بدی ها و زشتی ها کناره گیرد .
به این جهت امیر مومنان امام علی (ع) عادت را طبیعت دوم انسان بر شمرده اند و فرموده اند :
عادت طبیعت دوم انسان است . (شرح غررالحکم1/185)
بنابر این فرمایش همان گونه که انسان به سوی آنچه فطرت و طبیعت او اقتضا دارد به راه می افتد ؛ به سوی آنچه به آن خو گرفته و عادت نموده نیز خرکت می کند.
متاسفانه جامعه بشری بر اثر نداشتن رهبری صحیح و نبود قدرتی که بتواند اجتماع را به سوی فضیلت های اخلاقی و صفات برجسته انسانی سوق داده و هدایت نماید به عادت های اشتباه فردی و اجتماعی گرفتار شده است.
اعتیادهای های اجتماعی قدرتی بسیار بیشتر از اعتیادهای فردی دارند و آسان تر می توانند انسان را به سوی چیزی که اجتماع به آن خو گرفته است ؛ بکشاند.
یکی از عادت های شوم اجتماعی که جامعه ما را به خود گرفتار نموده و در بند اسارت کشیده است , خو گرفتن به وضع موجود و سازش با آن است به گونه ایی که هرگز درباره ی آینده حیاتبخش و نجات دهنده فکر و اندیشه ایی نکنند.
با آنکه رسول خدا (ص) با بیان مساله "انتظار" و تشویق انسان ها به سوی آن , مردم را به اشتباه بودن سوختن و ساختن آگاه نموده و با بیان مسئله انتظار آنان را به امید و حرکت به سوی آینده ایی روشن فرا خوانده اند , متاسفانه کسانی که وظیفه داشتند این مساله مهم و حیاتی را برای مردم بیان کنند ؛ در این وظیفه کوتاهی ورزیده اند .
به این جهت مردمان همچنان به سوختن و ساختن عادت کرده اند و درباره رسیدن به آینده درخشان تلاش نکرده اند و با کمال تاسف مساله غیبت امام عصر (عج) هنوز ادامه یافته است.
هنوز اکثریت جامعه ما به یک نوع اعتیاد که غفلت از مساله ظهور امام عصر (عج) می باشد گرفتار است .
و آن را به دلیل قانون وراثت , از نسل های گذشته به ارث برده است ! و در نتیجه هنوز جامعه ما در حال رکود به سر می برد و حرکتی در جهت ترقی و رسیدن به مراتب عالی و ارزنده ننموده است .
در حالی که اگر کسی بتواند عادت های اشتباه را کنار زده و خود را به خصلت های ارزنده انسانی زینت دهد
به بهترین مقامات عالی دست می یابد .
روش فکری خود را تغییر دهید !
با یک جهش روحی و با یک تغییر سبک و روش فکری , تحول عمیقی در خود ایجاد کنید و راه خود را از افرادی که برایشان غیبت و ظهور تفاوت چندانی ندارد (در عمل) جدا کنید .
یقین داشته باشید که همان گونه که بی تفاوتی و غفلت نسبت به پدر جسمانی گناهی بزرگ است ؛ بی تفاوتی و غفلت نسبت به پدر معنوی گناهی بزرگتر است و سرانجامی تاریک و شوم برای انسان خواهد داشت.
اگر تاکنون نسبت به امام عصر (عج) بی تفاوت بوده اید و فرق میان ظهور و غیبت آن حضرت را درک نکرده اید و در اندیشه ظهور حیاتبخش آن حضرت نبوده اید ؛ اگر تاکنون اهل دعا و نیایش برای فرارسیدن روزگار پر شکوه عصر ظهور نبوده اید , و نمی دانستید که نسبت به امام زمان و مولای خویش وظیفه ایی ویژه بر عهده دارید ؛ اکنون که این حقیقت را دریافتید و درک نمودید که در زمان غیبت وظیفه ایی سنگین بر عهده مردم است , خود را از غفلت نجات دهید و با یک اراده قوی و با یک تصمیم جدی ؛ گذشته خود را جبران کنید و با تلاش و کوشش در مسیر انتظار حضرت بقیة الله گام بردارید.
یقین داشته باشید روح عظیم انسان , آفریده نشده است که وابسته به مادیات و مسائل بی ارزش دیگر گردد ؛ بلکه برای آن خلق شده است که با آشنایی با مسائل معنوی و شناخت خداوند و جانشینان او به سوی مسائل الهی کشیده شود.
آیا سزاوار است انسانی که می تواند مانند سیّد بحرالعلوم و مرحوم شیخ انصاری با امام زمان (عج) ارتباط داشته باشد , روح خود را غرق در اندیشه های مادی نموده و وجود خویش را گرفتار قید و بند های غفلت زا نماید؟؟!!
آیا سزاوار است در میان هفت ملیارد جمعیّت انسان در سراسر جهان تعدادی بس اندک با مفاسد عصر غیبت آشنایی داشته باشند ؟؟
چرا نباید همه انسان ها از ارزش انسانی خود با خبر باشند و بدانند در صورتی دارای قدر و بها هستند که بتوانند به خداوند و جانشین او در این روزگار توجه داشته باشند؟؟؟
اگر همه انسان ها لیاقت چنین مقامی را ندارند و این مقام از آن گروهی خاص است , چرا ما و شما از آنان نباشیم ؟؟؟
برگرفته از کتاب صحیفه مهدیّه
فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
منتظر نظرات شما دوستان گرانقدر هستم .
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
صداش هنوز توى گوشمست، که مىگفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدفهایى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحلهى عبور از دجله و ادامهى عملیات در آن طرف دجله، روى جادهى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگانهاى شمالى به گوشمان مىرسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچههاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسهیى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چالهى یک بمب، کنار جادهى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بىسیم و تمام زندگىاش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مىکرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مىآورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانکهاشان داشتند خودشان را مىرساندند به خط براى تک به منطقهیى که مهدى تصرف کرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مىگفت. نمىشد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مىایستاد مىگفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جادهى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقىها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مىشد و راه بسته، هیچ نیرویى نمىتوانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مىماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مىشد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفتهاند براى انهدام پل شهید شدهاند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژهى چند ساعته بود. آنها هم حتى شهید شدند.
یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مىخواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
گفتم «وصلش کن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقىها دور تا دور مهدى را محاصره کردهاند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچهها شهید شده بودند. عراقىها لحظه به لحظه بیشتر مىشدند. مواضع خودشان را پس مىگرفتند. تانکهاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیمشان یا آتش دیوانهى خمپارهها، هیچ با آن آتش سبک اولیهشان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مىگرفتم و دلهرهام بیشتر مىشد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمىتوانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مىآمدند جلو، از سه طرف راه مان را مىبستند و اگر تا دجله مىآمدند جلوتر مىتوانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مىآیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زدهاند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمىتوانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمىتوانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مىگرفتند مىگفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مىگفت نمىتواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چارهیى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
ادامه دارد ....................
بچه ها گنبد طلا یادش بخیر
حرم امام رضا یادش بخیر
بچه ها سقاخونه یادش بخیر
گریه های شبونه یادش بخیر
شهادت هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت ولی نعمتمان حضرت علی بن موسی الرضا برتمامی شعیان جهان تسلیت باد هرکسی که قسمتش شد رفت پابوس آقا جانباز های شیمییایی را فراموش نکنه
دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
گاه می گوید پدر گاهی حسن گاهی رضا
السلام علیک یا رسول الله
28 صفر رحلت پیامبر مکرم اسلام و سبط اکبرش بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد