روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دو روز قبل از اعدام عبدالمالک ریگی، تعدادی از خانوادههای شهداء و قربانیان، با این تروریست شرور دیدار و گفتگو کردند.
عبدالمالک را روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دوباره دیدم. آخرین باری که او را دیده بودم به اواخر اردیبهشت 1385 برمیگشت؛ زمانی که در دست یاران مسلح او گروگان بودم، و نمیدانستم زنده خواهم ماند یا به شهدای مظلوم تاسوکی خواهم پیوست...
از در که وارد میشود نگاهی به او میاندازم، مثل کسی راه میرود که انگار بدترین خبر زندگیاش را شنیده است؛ ناامید و درمانده و تنها، در میان چند نفر که احتمالاً محافظ بودند.
روی صندلی مینشیند، و نگاهش را به پایین میدوزد. با کمی فاصله از سمت چپ، تقریباً روبروی من نشسته است. دمپایی آبیرنگی پوشیده، بدون جوراب، با یک زیرشلواری آبی، که البته به پررنگی دمپاییاش نیست.
موهاییش هم کوتاه است، با ریشی که احتمالاً با نمرهی یک ماشین شده، و پیراهنی که روی زمینه سفیدش پر از چهارخانههای ریز مشکی است. دکمه آخری یقهاش باز است و زیر پوش سفید رنگش خودش را نشان میدهد.
از اینکه خدا بار دیگر یکی از هزاران معجزهاش را به من نشان میداد، شاکر بودم؛ الحمدلله. دنیا چقدر کوچک است؛ و وعدههای خدای قادر متعال چه زود محقق میشوند. دیروز «صدام»، امروز «عبدالمالک» و فردا سایر ظالمان ریز و درشت دنیا. برای خدا که فرقی نمیکند.
دور فلکی همه بر منهج عدل است / دل خوش دار که ظالم نبرد راه به مقصود
من 150 روز گروگان عبدالمالک بودم ... و دیگر حاضران، هریک عزیزی را با تیغ و تیر او از دست داده بودند... و این اولین و آخرین رویارویی ما با او بود، قبل از اعدامش...
مرا میشناسد. بقیه را هم که نمیشناسد، من معرفی میکنم. دوباره سرش را شرمسارانه پایین میاندازد و نگاه مأیوسانه و درهمشکستهاش را به زمین میدوزد.
مادر «شهید نعمت پیغان» ـ از شهدای فاجعه تاسوکی ـ محکم و استوار او را مورد عتاب قرار میدهد و میگوید: «نفرین شده خدا! سرت را بلند کن! سرت را بلند کن و بگو چرا خون بیگناهان را بر زمین ریختهای؟ مگر نمیفهمیدی که آن شب، عزیزانی را که تو خونشان بر زمین ریختهای مادرانشان سفره انداخته بودند و منتظر عزیزانشان بودند؟ چرا چشمشان را بر در منتظر گذاشتی؟»
با صدایی آرام پاسخ میدهد: «ما در پاکستان درس خوانده بودیم و دچار تعصبات بودیم.» سکوت میکند و دوباره گردنش پایین میرود، انگار سرش روی گردنش سنگینی میکند.
میگوییم: «قبلاً میگفتی با آمریکا رابطه ندارم، الان خلافش ثابت شده و روشن شده که با دشمنان اسلام همکاری میکنی. این همه جنایت را به اسم خدا، به اسم اسلام، به اسم پیامبر رحمت و به اسم سنت پیامبر مرتکب شدهای، آیا این کار ظلم و خیانت به خدا نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به پیامبر رحمت نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به اسلام نیست؟ آیا این کار ظلم به شیعه و سنی نیست؟».
میگوید: «درست است.» و میپذیرد که به خدا و پیامبر و اسلام و نظام و مردم شیعه و سنی ظلم کرده است... و نتیجه اینکه: إِنَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمینَ؛ خداوند ستمکاران را دوست ندارد (سوره شوری، آیه40)...
و خداوند علاوه بر اینکه راجع به ظلم «سریع الحساب» است، «سریع العقاب» هم هست و به سرعت طعم تلخ ستم را به ظالم میچشاند.
میپرسیم: «شهید جابر قویدل» پانزده ساله بود. پدر و مادر هم نداشت و یتیم بود.» چرا شهیدش کردی؟ و در تقدیر این یادآوری این کریمه بود که: فاما الیَتیمَ فَلا تَقْهَرْ؛ یتیم را میازار و با او تندی مکن (سوره ضحی، آیه9) ... حالا هم اگر واقعاً پشیمانی و حقیقتاً معتقدی که کارهایت غلط بوده، با شیوه دستگیر شدن خودت، حقانیت، اقتدار و عزت ایران را دیدهای، پس باید تمام اطلاعاتی را که داری در اختیار نظام قرار بدهی و حرفی را ناگفته نگذاری».
دوباره با صدایی آرام میگوید: «من هرچه که بوده گفتهام»...
و یادآور میشوم: «شهید کاوه را هم یادت هست که وقتی به او گفتید اگر کسی را بخواهیم بکشیم اسم چه کسی را میگویی، و او با صلابت گفته بود، اسم خودم را؟»
سری تکان میدهد و میگوید: «یادم هست، بله!»
در تمام این مدت، عبدالمالک، مستأصل و ناامید و خجالت زده، در لباسی از خواری و ذلت و شرم، سر به زیر افکنده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ... یکی دو باری نفسی عمیق می کشد و با انگشتهایش دستش را میفشرد...
کسی بطری آب معدنی را از روی میز قهوهای رنگ کوچکی که در وسط صندلیهای متعدد اتاق قرار دارد برمیدارد و در لیوان شفاف یکبار مصرفی آب میریزد و به مادر شهید تعارف میکند و میگوید: مادر شما فقط برای ما دعا کن!
مادر آب را با دستی لرزان میگیرد و چند جرعهای مینوشد و خطاب به ریگی میگوید: «خدا نسلت را مثل نسل خار بسوزاند»...
در سیستان ما ، خار را از ریشه درمیآورند تا هیچگاه سبز نشود و دوباره نروید. حالا این مادر شهید از خدا میخواهد که نسل عبدالمالک را نیست و نابود کند...
از خودم میپرسم: چرا انسان کاری کند که دیگران چنین سوزناک نفرینش کنند؟ ... ای انسان! چقدر میخواهی سقوط کنی؟ تا کجا؟
یکی از رفقا میگوید: «خودش گفته اعدامش کنند.»
میپرسم: «چرا؟»
پاسخ میدهد: «احتمالاً به خاطر اینکه طاقت روبرو شدن با خانوادههای شهدا و شنیدن حرفهایشان را ندارد.»
از دلم میگذرد: «دوزخیان هم فرشته عذاب را صدا میزنند و به او میگویند: از خدا بخواه که ما را بمیراند تا از عذاب نجات پیدا کنیم و جواب میشوند که: هرگز! ؛ وَ نادَوْا یا مالِکُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّکَ قالَ إِنَّکُمْ ماکِثُونَ (سوره زخرف، آیه 77) ...
مینویسم: